طاهاطاها، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 17 روز سن داره

برایم بمان، تا همیشه!...

دلم رو بردی

خیلی نازی مامانی.... می خوام چشمام رو ببندم و تا آخر عمر به آهنگ موزون قلبت گوش بدم...  دلم رو بردی کوچولو!
26 آذر 1390

سلام فسقلیه من، (2)

دوشنبه 14 آذر(تاسوعا): خاله جون رو رسوندیم خونه پدر شوهرش بعد همگی رفتیم خونه پدربزرگم (صداش میکنیم مشتا) سالگرد شهادت داییم رو به وصیت خودش شب عاشورا میگیریم. بعد از ناهار بزرگترها مشغول به کار شدن. منم که خابالووو... (اینجور نبودم قبلنا) غروب یه سر رفتم خونه پدر بابایی و بعد شام دوباره برگشتم ده (این ها همش در راستای استراحتی بود که دکتر گفته) سه شنبه15 آذر(عاشورا): صبح زود برای نذر حاج مامان رفتیم ده. دسته های عذاداری که میومدن با شربت و کیک پذیرایی شدن. بعد هم خونه پدر شوهر خاله جون مراسم بود که حاج بابا ما رو رسوند. فنچول اون ها رو یادش نبود و چسبیده بود به من و مامانش!! من هم از این بابت با دمم گردو میشکوندم.. ههه!!  بعد مراسم ...
24 آذر 1390

سلام فسقلیه من، (1)

بزار اول از روزهای گذشته و شمال بگم... جمعه 11آذر: ساعت 5 صبح بیدار شدیم. مامانی با کلی غم و غصه آماده شد که راهی بشه. بابایی جون هم کمی استرس داشت. برامون انار دون کرد و سیب هم شست گذاشت که تو راه بخوریم. دلم حسابی ریش شده بود... عروسکم مامانی همیشه از سفرهای تنهاییش خاطره بدی داشته... سفرهای پر از استرس و درد و خستگی. حالا که به گذشته فکر میکنم به خودم میگم چطور تونستم اون روزها رو پشت سر بزارم. رفت و برگشت های هفتگی. دویدن بعد دانشگاه که به اتوبوس برسم... بدو بدو.. استرس.. بعد هم کل اون ساعتهای کذایی که تو تاریکی شب باید رو صندلی ناراحت اتوبوس میگذروندم... باورم نمیشه من!!  مامانی خانم شما و همه ی اون روزها. برای یک سااال سا...
22 آذر 1390

کنجد مامانی سلااااااام،

خوش اومدی مامانی. خوش اومدی..... ------------------------------------------------------------------ از 4شنبه مطمئن بودم که یه مهمون گوگولی برام اومده. دیگه خودت تصور کن مامانی که از تاب و گل و گیاه ذووووق میکنه از دیروز تا امروز چه حالییی داشت. به اصرار خاله لیلا رفتم آزمایشگاه. عزیزکم، برایم بمان، تا همیشه...! قبل اینکه جواب آماده بشه رفتیم خرید، یه کیف ناز و بعبعی کوچولو برای فنچ خاله (آخه خاله جون شنبه میاد ایران)و یه خورده خرما برای حاج مامان خریدیم. برای جوجه (پسر دایی شما) از قبل ماشین خریده بودیم. من برای کنکووووورر که یه تبخال زده بودم به بزرگی دماغم اینقدر استرس نداشتم. بابایی بنده خدا کلافه شده بود. 20 دقیقه هم تو آزمایشگاه ن...
10 آذر 1390

سلام عزیزکم؛ (3)

چهار شنبه2آذر: صبح زود بعد صبحانه ی مخصوص مادرشوهر باز هم لباسسس و بازاااارر! بعد از ظهر مامان خانم رفت کلاس، دو قناری عاشق هم رفتن لب شط نشستن و چهچه زدن تا آقای بابایی و مامانی خانم تعطیل شن. ما هم قدم زنان به محفل انسشون رفتیم و با ظرفی پر از آش آبادان پذیرایی بعمل آوردیم. آقای پدر بابایی با نایلکسی پر از چیپس و پفک که برای عروس گلش خریده بود موجبات ذوووق کردن مامان رو فراهم آورد. (اینم بگم که طبق اکتشافات بعدی فهمیدیم که قبل از ورود ما خبری ازمحفل دو نفره و انس و چهچه و قناری نبود چراکه پدر بابایی همچنان مشغول تماشای ماهیگیرها و قلاب خالیشون بود) بعد از کمی حرف و اختلات قدم زنان رهسپار دیار عشق (خونمون) شدیم، بین راه هم کلی با وسایل تو...
10 آذر 1390

سلام عزیزکم؛ (2)

دوشنبه: ساعت 9و نیم صبح. مامانی + پدر و مادر باباجون در بازار. مامانی هی راه رفت و هی حرف زد. واااااای خبر نداری عروسکم... (حالا میگم که خبر دار شی!) از اونجایی که مادر بابایی تو دلش مونده بود که چرا نتونست برای ما اردک بیاره (اردکهایی که خودش بزرگ کرده بود) تو بازار همش چشاش دنبال اردک بود. منم همش میگفتم که اینجا اردک پیدا نمیشه و ما تا حالا ندیدیم و این اردکها برا شمالند و اینجور چیزها که یییهوووو... کواک کواک! ب___له  دو تا اردک نااااز شدن همسفر ما. بماند که مامانی تو همون دقایق اول چندتا سکته ناقص رو تجربه کرد!.. نه.. نه.. اشتباه نکن ملوسکم؛ مامان خانم شما قوی تر از اون حرفاست که بترسه... اما چه کنم که اون اردکها ترسناک تر از اون ...
10 آذر 1390

سلام عزیزکم؛ (1)

همش این چند روز می خواستم بیام و برات بنویسم، اما حوصله نیومد سراغم.  مامانی باز هم اوایل ماه شد و من حسابی هوس وجود نازنین تو رو کردم  بزار اول سویشرتم رو بپوشم مادررر، یخیدم! (بابا جون تحت یک حرکت خلاقانه پنجره رو شکوند و لوله بخاری و لوله گاز رو آورد تو خونه. منم از ترس جااان شدم آقای .. نه... خانم ایمنی و ورود به اتاق مذبور را قدغن اعلام کردممم ) راستی از این روز ها بگم که حسابی مامانی کدبانو شده بود و مهمان نوازی میکرد   شنبه 28 آبان: مامان خانم صبح زود بیدار می شود..می شورد ، می خشکاند و اتو میکشاند   بعد از ظهر: مامان میرود سراغ زکات دانسته هایش، آقای پدر غروب می آید به دنبالش، پچ پچ کنان ...
8 آذر 1390
1